شناسه خبر: ۱۰۷۹
لینک کوتاه کپی شد

داستان کودکانه | داستان کودکانه صوتی برای خواب

داستان کودکانه | قصه شب صوتی، خرگوش و شیر

سایت ترین تاپ، هر شب داستان کودکانه صوتی برای فرزندان دوست داشتنی شما خواهد گذاشت، تا فرزند دلبندتان خواب آرامی داشته باشد.

داستان کودکانه | قصه شب صوتی، خرگوش و شیر

داستان کودکانه صوتی یک روش عالی برای یاد دادن کارهای آموزنده به فرزندانتان است. داستان کودکانه صوتی به شما کمک میکند که خواب راحت تری را به فرزندانتان هدیه دهید. در مواقعی که سرتان بسیار شلوغ است و کودکتان بسیار بهانه گیر داستان کودکانه صوتی به داد شما میرسد. همینطور باید به این مسئله اشاره کرد که داستان های صوتی به قدرت شنیداری کودکتان کمک میکند.

فایل صوتی داستان کودکانه، خرگوش و شیر :

 

موضوع داستان کودکانه امشب:

جنگل سرسبزی بود که پر از حیوان ها و پرنده های گوناگون بود.خرگوش زیبا و زرنگی هم در این جنگل زندگی می کرد.

هر روز خرگوش ها برای پیدا کردن غذا لا به لای علف ها می دویدند و گردش می کردند. بچه خرگوش ها هم بازی را شروع می کردند و شاد بودند.

اما، در این جنگل، شیر بزرگ و پرزوری بود که هر روز یکی از خرگوش ها را شکار می کرد و می خورد. برای همین همه خرگوش ها از شیرمی ترسیدند.

وزی همه خرگوش ها دور همه جمع شدند. آنها می خواستند فکری برای شیر خطرناک بکنند.

یکی از خرگوش ها گفت:«از ترس شیر نمی توانیم این طرف و آن طرف برویم و گردش کنیم.»

یکی از خرگوش ها که خیلی زرنگ بود و خیلی خوب فکر می کرد، گفت:« باید فکری کرد.» و بعد گفت:« من راه حل خوبی پیدا کردم.»

همه پرسیدند:« چه فکری؟ چه راه حلی؟»

خرگوش گفت:«صبر کنید و ببینید.»

خرگوش کمی فکر کرد بعد تصمیم گرفت پیش شیر برود.

شیر از دیدن او خوشحال شد. نعره ای کشید و گفت:«هوم!خیلی گرسنه بودم. چرا زود تر نیامدی! » بعد هم آماده شد تا خرگوش را بخورد.

خرگوش که تمام تنش میلرزید گفت :« ای شیر بزرگ! من و دوستم زود تر از این می خواستیم پیش شما بیاییم، اما در راه شیر بزرگ و قوی تری جلو ما را گرفت. او می خواست ما را بخورد. هرچه گفتیم غذای شما هستیم، به حرف ما توجه نکرد و بعد هم دوست مرا گرفت و خورد. من هم فرارا کردم.»

شیر از شنیدن این حرف ناراحت شد و گفت:«یک شیر بزرگتر و قوی تر؟آن هم تی جنگل من؟ چطور به خودش اجازه داده است تا غذای مرا بخورد.»

خرگوش هم تا می توانست از آن شیر و قدرتش حرف زدو گفت که شیر تازه وارد می خواهد جای او را بگیرد.

شیر دیگر خیلی ناراحت و عصبانی بود. گفت:«ای خرگوش! جای آن شیر را میدانی؟ می خواهم ادبش کنم.»

خرگوش هم که منتظر همین حرف بود گفت:«بله جناب شیر، می دانم کجاست.»و بعد هم به راه افتادو شیر هم به دنبالش دوید.

خرگوش شیر را به لب چاه آبی رساند و گفت:« جناب شیر! خانه اش اینجاست. همین جا بود که جلو مارا گرفت و دوستم را با خودش برد.»

شیر جلو تر رفت، اما خرگوش چند قدم عقب عقب رفت. شیر پرسید :« چرا جلو تر نمی آیی؟ نکند به من حقه می زنی؟»

خرگوش گفت:« نه جناب شیر! من از آن چاه می ترسم. می ترسم بیرون بپرد و مرا هم بگیرد.»

شیر نعره ای گشید و گفت:« مگر من می گذارم که تو خورا ک آن شیر شوی. ازچه میترسی؟»

خرگوش گفت:« پس مرا در بغل خودتان بگیرید تا شیر توی چاه نتواند به من حمله کند.»

شیر هم قبول کردو خرگوش را در بغل گرفت. شیر به لب چاه رسید و به درون آن نگاه کرد. خرگوش گفت:« ببینید جناب شیر! این همان شیر است و آن خرگوشی که در دست دارد دوست من است.یعنی همان غذایی که برای شما آورده بودم.»

شیر به درون چاه نگاهی کرد. یک شیر بزرگ و قوی ای دید که یک خرگوش را گرفته بود.اما آن چیزی که شیردیده بود، فقط تصویر خودش و خرگوش بود که در آب افتاده بود. شیر بدون اینکه فکری کند نعره ای کشید، خرگوش را به کناری انداخت و خودش را در چاه پرت کرد.

او می خواست با شیر توی چاه بجنگد و آن را از جنگل بیرون کند.اما افتادن در چاه همان و غرق شدنش همان.

خرگوش که از دست شیر نجات پیدا کرده بود، به سراغ دوستانش رفت تا خبر را به همه بدهد.

 

آیا این خبر مفید بود؟

ارسال نظر